دفتر فراموشي 1
بغضي در چشمانم گير كرده كه مدتهاست سنگيني آنرا حس ميكنم و هر شب گلويم را ميفشارد و عملي به سادگي نفس كشيدن را برايم دشوار ميكند.
گريه كردن را فراموش كردهام اما توانايي خنديدن هم ندارم، خندههايم بسي تلختر از گريستن است.
خود را شاد نشان ميدهم در حالي كه غمگين هستم و در حالي كه ديگران غمگين هستند هيچ احساسي را در خودم احساس نميكنم. احساس كردن را فراموش كردهام و معني آن را نميدانم شايد دوباره بايد به كلاس بروم واحساس كردن را بياموزم اما افسوس كه كسي نيست كه دوستداشتن و عشق ورزيدن و يا حتي گريستن را به من بياموزد.
شبها كابوسهايي ميبينم كه در آنها در تلاشي مزحك براي سخن گفتن نميتوانم صدايي حتي نامفهوم از گلويم بيرون بدهم و كلمهاي به آساني "كمك" توانايي خروج از گلويم را ندارد.
شايد گلويم چگونگي مرتعش كردن تارهايش را براي به زبان آوردن اين كلمه فراموش كرده است همانطور كه چشمانم چگونه گريستن را فراموش كردهاند گاهي در توانايي توليد اشك آنها هم شك ميكنم، هر شب در تلاشي بيهوده براي گريستن و با احساس نمناكي كه به چشمم محدود ميشود كه آن هم بخاطر خميازههايم ايجاد شده است به خواب ميروم. اين اشكهايي كه نميآيند در كاسه چشمم انبار ميشوند و مانند يك كيسه پلاستيكي پر از آب ميشود كه روزنهاي براي خروج آن نيست و هر روز حجيمتر ميشود و هر روز اميدوارم كه نهايتاً اين كيسه بتركد و اين اشكهاي چند ساله يكهو و بيمقدمه به بيرون سرازير شود و به آرامش دست يابم و پس از آن بتوانم شادي كنم و دوست بدارم اما اين آرزوي خوشي است كه به واقعيت نميپيوندد و اين روزهاي تكراري پاياني ندارد.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home