سراب‌وار

Wednesday, August 24, 2005

رشد عقايد يك جوان 1

دوباره تو اطاق كز كرده بود و در را بسته بود تا صداي افراد خانواده وارد نشه.
داشت به گذشته فكر مي‌كرد، به اسمش به محيطي كه در آن بزرگ شده بود و اعتقاداتي كه بش ارائه شده بود و آنها را بدون فكر كردن قبول مي‌كرد چون اشخاصي را كه اين حرفها را به او زده بودند قبول داشت.

وقتي هشت سالش بود همه اسم محمد را براي بچه‌هاشون انتخاب مي‌كردند و مي‌گفتند كه اين بهترين اسم براي يك پسر و از اينكه اسمش بهترين نبود ناراحت بود و دوست داشت كه اسمش را عوض كنه و با خودش قرار ميزاشت كه اسم بچش را محمد بگزارد.
به مامانش مي‌گفت چرا اسمم را محمد نگذاشتيد در جواب با مهرباني و استدلال مي‌شنيد كه چون تو متولد ماه محرم هستي و بخاطر ارادتمون به امام حسين اسمت را حسين گذاشتيم به اين كودك با اين حرف به اسمش افتخار مي‌كرد و همه جا اين علت را بيان مي‌كرد. و وقتي كه يكي از مداحان كه براي مراسم به مدرس آمده بود گفت كساني كه اسم آنها حسين است در روز قامت وقت حضرت فاطمه مياد پسرش را صدا مي‌كنه همه حسينها سرشان را بلند مي‌كنند و او هم براي آنها طلب آمرزش مي‌كند اين را هم به داستانش ضميمه كرد و براي همه تعريف مي‌كرد.
اما هميشه در جشنها دلش مي‌گرفت چون تنها كسي بود كه بخاطر اسمش كادو نمي‌گرفت و دلش را به همان حرفها خوش مي‌كرد.

حالا كه بزرگ شده به همه آنها مي‌خنده و يكدفعه بغض مي‌كنه.
با خودش ميگه كه اسم فقط بايد اسم اصيل ايراني باشه اسمهايي كه ديگه منقرض شدن. اسم بايد قشنگ باشه.
به فكر ميره كه چه مدت اين عقايد ماندگار هستند.

1 Comments:

  • سلام....ادامش رو خواهم خوند.....بهتره که مواظب غلطای تایپی باشی... جذابیت نوشته رو کم می کنه....

    By Anonymous Anonymous, at Friday, August 26, 2005 2:05:00 PM  

Post a Comment

<< Home