رشد عقايد يك جوان 2
وقتي حسين نوجوان بود همواره درباره شهيد و افتخار شهادت با او صحبت ميكردند و از دلاوريهاي رزمندگان ايران و از جانگزشتگيشان داستانها ميگفتند بطوريكه هر كس دوست داشت در خانواده خود شهيد داشته باشد و بگونهاي خود را به آنها نسبت بدهد، زنان فداكاري كه پس از شهادت همسرانشان به تنهايي فرزندانشان را بزرگ ميكردند وتن به ازدواج با كس ديگري نميدادند.
او همواره با خودش ميگفت چرا من در زمان جنگ در سني نبودم تا بتوانم بجنگم و به خدا گلايه ميكرد كه چرا افتخار شهادت را از او گرفته و تنها آرزويش اين بود تا جنگي باشد تا در آن شهيد شود با خودش عهد ميبست كه به فلسطين برود تا به شهادت برسد.
اين تفكر تا وقتي به شانزده سالگي رسيد ادامه داشت تا اينكه شروع به تجديد نظر در تفكراتش كرد و علت هر چيزي را جويا ميشد.
حسين با خودش ميگفت من كه تا حالا برگي را از درختي نچيدهام و به مورچهاي صدمه نزدهام چگونه ميتوانم آدمي را بكشم،(تا حالا به تعداد انگشتان دست دعوا هم نكرده بود.)
و يا فرق يك انسان با حيوان چيست آنها با هم ميجنگند و همديگر را براي رسيدن به هدفشان پاره ميكنند پس اين عمل چگونه ميتواند بوسيله انسانها روي دهد.
پس از آگاهي از جنگهاي ديگر دلاوري هر رزمندهاي را در سطح آنها ميدانست و مزيتي در مورد رزمندههاي ايراني نميديد.
"جنگ فقط يك هدف بالا و يا بهانه آرماني ميخواهد كه يك رهبر و سياستمدار قوي راحت آن را به مردمش ميدهد مانند هيتلر و مردم همه رگ وطنپرستيشان بالا ميزند و جانفشانيها ميكنند."
اگر آن بهانه باشد هر كسي ميتواند كارها را بكند.
حسين به اين نتيجه رسيده است كه جنگ بزرگترين حماقت بشر است و اين دلايل او را وادار به جنگ نميكند.اگر مردم كمي دست از حماقت بردارند هيچگاه جنگي روي نخواهد داد فقط بايد درك كنند كه اين سياستمدارانند كه جنگ را راه ميانداختند. اگر در جنگ جهاني اول پاپ اعلام ميكرد كه جنگ حرام است آيا جنگي روي ميداد و آيا دولتها جراءت جنگيدن را داشتند اما كليسا سكوت كرد.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home