سراب‌وار

Saturday, July 30, 2005

دفتر فراموشي

تصميم دارم بعضي از نوشته هاي گذشته‌ام را برروي اينترنت بياورم.

نوشته‌هايي را كه در دفترم مي‌نوشتم. نوشته‌هايي كه وقتي ديگر به هيچ چيزي نمي‌توانستم حرفم را بزنم و حتي شخصيتهاي خياليم هم نمي‌توانستند ياريم كنند و خواب را از چشمانم مي‌ربودند و خودم را تنها در اين دنياي خشن وبي‌انصاف احساس مي‌كردم شروع به نوشتن آنها مي‌كردم تا بتوانم خودم را رها كنم و ذهنم را آزاد بنمايم.

اين نوشته‌هايي كه هر كدام يادگاري از گذشته است و حتي تاريخ و ساعت خود را حفظ كرده است اين نوشته‌ها را با عنوان "دفتر فراموشي" در اين وبلاگ قرار دهم.

Friday, July 29, 2005

صداهاي تنهايي

باز هم در خانه نشستم و دارم اين جملات را در word مي‌نويسم. ناراحتي‌هايي را كه سالها با خود دارم.

باز هم از نوع برخورد افراد خانواده عصباني هستم و در فكر اين كه چگونه اين خانه را ترك كنم.

باز هم پدر خانواده علاقه دارد كه به هر صورتي كه شده روش زندگي و تفكر من را زير سؤال ببرد.

باز هم خواهر كوچكتر من تلاش دارد كه نقش مادر را در خانواده بازي كند و هر نكته اي را به من گوشزد كند.

هنوز به نوع رفتارشان عادت نكرده‌ام و من را آزار مي‌دهد و انگيزه مرا براي فرار از آنها بيشتر مي‌كند.

اي كاش فقط درك مي‌كردند كه بدون اين كارها هم مي‌توان با هم زندگي كرد.

Wednesday, July 27, 2005

ديوارهاي ذهن

هر وقت با دوستانم صحبت مي‌كنم و مي‌بينم كه همه دارند اين كشور را ترك مي‌كنند دلم مي‌گيرد.

اين خاطراتم اين يادگارهاي روزگارهاي شيرين گزشته .ديگر با چه چيزي بايد زندگي كنم. اي كاش هيچ وقت بزرگ نمي شديم.

در اين هفته با هر كسي صحبت مي‌كنم يا دارد از ايران مي‌رود و يا در حال اقدام براي آن است.

من هم بايد اقدام كنم من هم بايد از اين كشور بيگانه كه ديگر كسي را در آن نمي‌شناسم بروم شايد در آن كشور كه مقصدم است مردم بيشتري را بشناسم.

شروع دوباره

امروز روز اولي است كه وبلاگم را ساختم.

فكر مي‌كردم كه حالم بهتر بشه اما فعلا كه اينطور نيست.

امروز وقتي وبلاگ را ساختم يكم بهتر شدم اما دوباره همه چيزدست به دست هم داد تا دوباره به اون احساس تنفر از جهان دچار بشم.

بايد سعي كنم خودم را بيشتر بشناسم تا اين احساسهاي عصبانيت را تا مي‌تونم كمتر كنم.

حالا دوباره دارم احساس بهتري پيدا مي‌كنم.

زبان باز كردن

زمان زياديست كه مي خواهم بنويسم چيزي حدود بيست و سه سال و هر سال آرزو مي كردم كه آخر اين زبان ناتوان من شروع به نوشتن كند و حرفهايش را بزند سالها با آرزوي حرف زدن به خواب مي رفتم اما تواناييش را در خودم نمي ديدم چندين بار اقدام به اين كار كردم اما فقط صدا هاي نامفهومي از گلويم خارج مي شد اما اين بار به نظر مي رسد كه دارم زبان مي گشايم و اميدوارم اين ديگر ساكت نشود و بتوانم با خودم وهمزادهايم صحبت كنم